داستان زیر قسمتی از داستان بسیار جالب سفر ذوالقرنین به وادی ظلمات است که از کتاب قصص الأنبياء(قصص قرآن)، ص: 240 انتخاب شده است:
. . . ذو القرنين بهتنهايى به درون قصر رفت، ناگهان پرندهاى بزرگ و تكّه آهنى عظيم را مشاهده كرد كه دو طرف آن بر دو جانب قصر قرار داشت و پرنده سياه در ميان آن مانند قلابى آويزان بود، وقتى آن پرنده صداى خشخش ورود ذى القرنين را شنيد، گفت: اين كيست؟ او گفت: من ذو القرنين هستم، پرنده گفت: اى ذو القرنين مترس و به سؤالات من پاسخ بده، ذو القرنين گفت: بپرس، پرنده پرسيد: آيا در روى زمين خانههاى گچى و آجرى زياد شده؟ گفت: آرى، پرنده پر و بالى زد و ثلث بدنش مبدّل به آهن شد، ذو القرنين از او ترسيد، پرنده گفت: نترس و پاسخ مرا بده، آيا استفاده از ساز و ضرب موسيقى رايج شده است؟ ذو القرنين گفت: آرى، پرنده تكانى خورد و دو سوّم از بدنش مبدّل به آهن شد، ذو القرنين به وحشت افتاد امّا پرنده باز از او خواست كه نترسد و به سؤالاتش پاسخ دهد، آن وقت پرسيد: آيا مردم در روى زمين شهادت دروغ مىدهند؟ ذو القرنين گفت: آرى، در اين وقت پرنده تماما به آهن مبدّل شد و تمام ديوارهاى قصر را در بر گرفت و ذو القرنين سراسر وجودش را وحشت فرا گرفت، باز هم گفت: نترس و مرا خبر بده، آيا مردم شهادت لا اله الّا اللَّه را ترك كردهاند؟ ذو القرنين گفت: خير، در اين وقت يك سوّم بدن پرنده به حالت اوّل بازگشت . . .
برای مطالعه داستان به ادامه مطلب بروید
____________________________________________________
ادامه:
بعد پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كردهاند؟ ذو القرنين گفت: خير، در اين وقت دو سوّم بدنش به حال اوّل برگشت، سپس گفت: اى ذو القرنين آيا مردم در روى زمين غسل جنابت را ترك نمودهاند؟ ذو القرنين گفت: نه، در اين موقع تمام بدنش به صورت اوّل در آمد و در اين هنگام آن پرنده به بالاترين قسمت قصر صعود كرد و به ذو القرنين گفت: بيا بالا، ذو القرنين بالا رفت، در حالى كه بسيار مىترسيد تا وقتى كه به بام قصر رسيد و آنجا سطح بسيار وسيعى را ديد كه تا چشم كار مىكرد ادامه داشت و در آنجا ناگهان مرد جوان سفيدرويى را ديد كه صورتى درخشان و لباسى سفيد داشت و رو به سوى آسمان كرده بود و دست بر دهان داشت، با شنيدن صداى ذو القرنين روى گرداند و پرسيد: تو كيستى و چگونه توانستى به اينجا بيايى، ذو القرنين گفت: من ذو القرنين هستم به من بگو چرا دست خود را بر دهانت نهاده بودى؟ او گفت: من صاحب صور (اسرافيل) هستم و ساعت قيامت نزديك است و من منتظر هستم كه به من دستور دميدن در صور داده شود و در آن بدمم، سپس به دست خود زد و سنگى برداشت و آن را به ذو القرنينداد و گفت: آن را برگير كه گرسنگى و سيرى تو به اين سنگ بستگى دارد، حال باز گرد. (1) ذو القرنين بازگشت و آن سنگ را به نزد اصحاب خود آورد و با آنها در باره آن پرنده و آن مرد صاحب صور سخن گفت، سپس آن سنگ را به آنها نشان داد و گفت: هر كس مىتواند راز آن سنگ را به من بگويد، آن وقت ترازويى قرار داد و آن سنگ را در يك كفّه آن نهاد سپس در كفه ديگر سنگهاى ديگرى قرار دادند امّا آن سنگ آنقدر سنگين بود كه حتّى با گذاشتن هزار سنگ در كفه ديگر، ترازو متعادل نشد، همه گفتند: اى پادشاه ما نميدانيم اين چگونه سنگى است، امّا خضر گفت: من ماجراى اين سنگ را مىدانم، ذو القرنين گفت: ما را از آن باخبر ساز، آن وقت خضر در حضور آنها ترازو را قرار داد و آن سنگ را در يك كفّه قرار داد و سنگ ديگرى را در كفّه ديگر نهاد سپس يك مشت خاك بر آن سنگ مخصوص ريخت، به ناگاه ترازو متعادل شد.
ياران ذو القرنين گفتند: اى پادشاه اين چه امر عجيبى است، ما هزار سنگ قرار داديم و ترازو ميزان نشد، امّا خضر يك مشت خاك هم به آن سنگ افزود، با اين حال ترازو متعادل شد، ماجراى اين سنگ چيست؟ ذو القرنين گفت: اى خضر ماجرا را براى ما بيان كن، خضر گفت: پادشاها امر خداوند در باره بندگانش نافذ است و او بر آنها تسلّط دارد و اوست كه دانشمندى را با دانشمند ديگر آزمايش مىكند و اينك مرا به تو و تو را به من مىآزمايد، ذو القرنين گفت: خدا تو را رحمت كند، اى خضر! تو مىگويى خداوند با اعلم قرار دادن تو بر من و با مسلّط گرداندن من بر تو، ما را به وسيله هم آزموده است؟ اكنون مرا از امر اين سنگ با خبر كن، آن وقت خضر گفت:
امر اين سنگ مثلى است كه صاحب صور بوسيله آن خواسته تو را متوجّه كند كه مثل بنى آدم مانند اين سنگ است كه سنگينى آن بر هزار سنگ غلبه داشت، امّا وقتى مشتى خاك بر آن ريخته شد سير شد و مانند سنگهاى ديگر گرديد، مثل تو هم همين است كه خداوند ملك و سلطنت بسيار به تو بخشيد، امّا راضى نشدى تا اينكه در طلب امرى بر آمدى كه قبل از تو هيچ كس طلب نكرده بود و به جايى قدم نهادى كه پيش از تو هيچ كس قدم ننهاده بود، بنى آدم نيز چنين است سير نمىشود تا وقتى كه خاك گور بر او بريزند، در اين وقت ذو القرنين به گريه افتاد و گفت: راست گفتى، اى خضر، بنا بر اين من پس از اين ديگر به دنبال كشورگشايى نمىروم.
سپس در ميان تاريكى و ظلمات تصميم به بازگشت گرفتند، در ميان راه صدايى زيرسم اسبان خود شنيدند و گفتند: پادشاه اين صدا از چيست؟
ذو القرنين گفت: از آن برگيريد كه هر كس برگيرد پشيمان مىشود و هر كس هم از آن بر ندارد باز هم پشيمان مىشود، لذا بعضى از آنها مقدارى برداشتند و بعضى برنداشتند، وقتى از تاريكى خارج شدند، ديدند زبرجد بوده است، در اين وقت آنها كه برنداشته بودند از بر نداشتن پشيمان شدند و آنها كه برداشته بودند از اينكه بيشتر بر نداشتهاند نادم و پشيمان گشتند، سپس ذو القرنين به دومة الجندل بازگشت و آنجا منزل او بود و ديگر همان جا باقى ماند تا وقتى كه خداوند او را قبض روح نمود.
رسول خدا (ص) وقتى كه اين ماجرا بر ايشان نقل شد، فرمودند: خداوند برادرم ذو القرنين را رحمت كند كه در سير و سلوك خود و طلب آنچه مطالبه نمود خطا كار نبود و به درجه زهد و تقوى رسيد، چون اگر در هنگام رفتن خود و قبل از رفتن به ظلمات به وادى زبرجد مىرسيد، هيچ چيز در آنجا باقى نمىگذاشت و همه را براى مردم جمع مىكرد، امّا چون در هنگام بازگشت به تقوى و زهد دست يافته بود، رغبتى به آن زبرجدها نشان نداد.